اطلاعات ما دربارهی کورش کاملاً از غرب آمده است؛ یعنی، حتی یک کلمه دربارهی کورش در منابع درجهی یک فارسی وجود ندارد. تمام کسانی که در این رابطه پژوهش کردهاند و به ما اطلاعات دادهاند، غربیاند و اکثرشان یهودیاند. از همه مهمتر این که اطلاعاتشان تطبیق عجیبی با تورات دارد.
برهان؛ «ناسیونالیسم افراطی» مسألهای نیست که بتوان آن را به مقطع خاصی از تاریخ دوران معاصر محدود کرد. حامیان این گفتمان با فراز و فرودهایی در سدهی گذشته همواره در حیات تاریخ معاصر ایران ابراز وجود کردهاند گفتمانی که پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز از جانب افراد و گروههایی در حال طرح بوده و میباشد.
یکی از موضوعاتی که در 50 سال اخیر همواره مورد توجه بسیاری از افراد و جریانات ناسیونال، مذهبی و حتی علمای ما قرار گرفته است، بحث انطباق شخصیتهای تاریخی مختلف بر «ذوالقرنین» است. تعدد نظرات در این ماجرا چنان وسیع است که افرادی از شرق و غرب زمین را شامل میشود. این مسئله وقتی بیشتر به چشم میآید که جریاناتی به صورت هدفمند به بزرگنمایی یکی از نظرات میپردازند.
همین مسئله باعث شد تا ابعاد گوناگون این بحث در میزگرد تخصصی «برهان» با حضور آقایان «علی ریاحی»، پژوهشگر تاریخ اسلام و علم الحدیث، و «سیدحسین علوی» پژوهشگر تاریخ ایران و مسائل فرهنگی، بررسی شده است که در سه قسمت تقدیم خوانندگان میگردد.
آقای ریاحی، لطفاً بفرمایید چه انطباقهایی بر شخصیت ذوالقرنین در منابع تفسیری و تاریخی ما آورده شده است و روایت قرآن دربارهی شخصیت ذوالقرنین چیست؟
از گذشتههای خیلی دور مسئلهی انطباق ذوالقرنین با شخصیتهای تاریخی مطرح بوده است. این انطباق در مرحلهی اول بیشتر در منابع اهل تسنن دیده میشود و در طول هزارسالهی اول تاریخ تشیع این انطباق کمتر صورت گرفته است. در تفاسیر 4 شخصیت به عنوان مصداق ذوالقرنین معرفی شدهاند. منتها من فرد پنجمی هم به آنها اضافه میکنم که در تفاسیر نیست. البته در مجموع ممکن است که تعداد این مصادیق بیشتر از این باشد. قدیمیترین مصادقی که برای ذوالقرنین مطرح شده اسکندر مقدونی است. حالا بماند که برای خود اسکندر دو مصداق تاریخی ذکر شده است.
پس اولین گزینه اسکندر مقدونی است. ظاهراً قدیمیترین کسانی که این نظریه را مطرح کردهاند یکی ابن سینا است که در شفا این موضوع را مطرح کرده و دیگری فخررازی است. این دو نفر ظاهراً ذوالقرنین را همان اسکندر مقدونی مشهور میدانند که فاتح ایران بوده است.
گزینهی دومی که در گذشتههای خیلی دور مطرح بوده تطبیق ذوالقرنین به یکی از پادشاهان یمنی است. اگر اشتباه نکنم، به آنها تبّع میگفتند. در القاب این پادشاهان کلمهی «ذو» زیاد به کار میرفت و میگویند ذوالقرنین هم از جملهی همین پادشاهان است. در اشعار قبل از اسلام یمن هم اشعاری از شعرای یمنی هست که به وجود ذوالقرنین در میان پادشاهان یمن افتخار میکردند. ابوریحان بیرونی در آثار الباقیه و ابن هشام از طرفداران این نظریه بودهاند. ظاهراً ابوریحان خیلی روی این قضیه اصرار دارد.
نظریهی سومی که بعدها مطرح شد مربوط به سر احمدخان هندی میشود. او نظرش بر این بود که ذوالقرنین نه اسکندر است و نه پادشاه یمنی، بلکه شخصی به نام شین هوآنگ تی است. این شخص یکی از امپراتوران چین بود که دستور ساخت دیوار چین را داد. من تصورم این است که ایشان صرفاً به دنبال یک سد محکمی میگشته است که مانع حملهی اقوام وحشی باشد و تنها موردی که با آن برخورد کرده دیوار چین بوده است. البته ظاهر دیوار چین با آن چیزی که در قرآن آمده متفاوت است. تا جایی که من میدانم این نظریه را هیچ کس غیر از خود سر احمد خان هندی قبول ندارد.
بعد از این آقای ابوالکلام آزاد، که ظاهراً خیلی تحت تأثیر آرای سر احمد خان هندی بود، نظریهی چهارمی را مطرح کرد و ذوالقرنین را همان کورش دانست. به نظرم قبل از ایشان کسی این مسئله را مطرح نکرده است یا حداقل من اطلاعی ندارم.
بعدها این نظریه طرفداران بسیاری پیدا میکند.
ممکن است بعضی از افراد صریحاً نگفته باشند ما این نظریه را پذیرفتهایم، اما در فحوای کلامشان این موضوع به چشم میخورد. اولین کسی که این نظریه را وارد شیعه میکند مرحوم علامهی طباطبایی است. حدود 60 یا 70 صفحه از تفسیر المیزان به این موضوع اختصاص دارد. بعد هم دیگران از ایشان تبعیت میکنند. آقای مکارم شیرازی هم در کتاب تفسیر نمونه پنج شش صفحهای به این نظریه پرداختهاند. ظاهراً آقای جوادی آملی هم این نظریه را بر سایر نظریهها ترجیح دادهاند.
این 4 نظریه دربارهی ذوالقرنین از بقیه نظریات معروفتر هستند: اسکندر، پادشاه یمنی، شین هوآنگ تی و کورش. البته بعضی دیگر فریدون شاهنامه را ذوالقرنین معرفی کردهاند. در لغتنامهی دهخدا هم به این مطلب اشاره شده است. حتی آنجا نوشته شده است که دو تا ذوالقرنین داریم: ذوالقرنین کبیر که همان فریدون است و ذوالقرنین صغیر که اسکندر است.
اینها انطباقهایی است که در مورد شخصیت ذوالقرنین مطرح میشود. البته فریدون بیشتر جنبهی ادبیاتی و اسطورهای دارد و زیاد مطرح نیست. اما آن چهار نفر دیگر در تفاسیر شیعه و سنی موجود است. ضمن اینکه من در بین محدثین شیعه انطباق ذوالقرنین با شین هوآنگ تی را ندیدهام. همان طور که گفتم، این نظریه را فقط سر احمد خان هندی مطرح کرده است.
ریاحی: این 4 نظریه دربارهی ذوالقرنین از بقیه نظریات معروفتر هستند: اسکندر، پادشاه یمنی، شین هوآنگ تی و کورش. البته بعضی دیگر فریدون شاهنامه را ذوالقرنین معرفی کردهاند. در لغتنامهی دهخدا هم به این مطلب اشاره شده است. حتی آنجا نوشته شده است که دو تا ذوالقرنین داریم: ذوالقرنین کبیر که همان فریدون است و ذوالقرنین صغیر که اسکندر است.
لطفاً روایت قرآن را دربارهی شخصیت ذوالقرنین بفرمایید.
قبل از اینکه وارد بحث آیات بشویم، باید مقدمهای در این رابطه عرض کنم. همان طور که میدانید، قرآن ویژگیهایی دارد که آن را منحصربهفرد میکند. به اعتقاد مسلمانان نه تنها مطلبی در عرض قرآن وجود ندارد، بلکه مطالب دیگر بسیار پایینتر از آن هستند. قرآن از نظر همهی مسلمانها وحی است؛ یعنی، در آن هیچ خطایی وجود ندارد.
در ضمن بحث سند هم در مورد آیات قرآن مطرح نیست، چون از همهی جهات بالاتر از مطالب دیگر است. بنابراین حتی اگر ما روایت بسیار معتبری داشته باشیم که تمام رجال موجود در سند آن از اجلّای ثقات باشند، اما در مخالفت با قرآن باشد و نتوان آن روایت را با قرآن جمع کرد، میگوییم که آن روایت نامعتبر است و قرآن درست میگوید. ضمن اینکه من اصلاً به چنین روایتی در این زمینه برنخوردهام. این نکته را صرفاً در باب اهمیت قرآن بیان کردم.
لذا در مباحثی که به قرآن برمیگردد باید اول به قرآن رجوع کرد و اگر روایاتی در آن زمینه وجود داشت، باید ببینیم آیا در مخالفت با قرآن هستند یا خیر. برای مثال، اگر در قرآن گفته شده باشد که ذوالقرنین سدی از آهن و مس ساخته است، ما نمیتوانیم آن را به دیوار چین نسبت بدهیم، چون در دیوار چین نه تنها آهن و مس، بلکه هیچ فلزی به کار نرفته است. این مثال را صرفاً جهت روشن شدن مطلب عرض کردم. لذا هر روایتی که به واسطهی اجلّای ثقات هم نقل شده باشد، ولی با قرآن سازگار نباشد، نامعتبر است.
آیهی «وَیَسْئَلُونَکَ عَن ذِی الْقَرْنَیْنِ قُلْ سَأَتْلُو عَلَیْکُم مِّنْهُ ذِکْرًا» (83 سورهی کهف) به پیامبر میگوید که از تو دربارهی ذوالقرنین سؤال میکنند و تو پاسخ بده که به زودی ذکری از او برای شما خواهم گفت. در واقع به نظر میرسد که این از پیشگوییهای قرآن برای پیغمبر (ص) محسوب میشود. «ذکر» در اینجا به معنای آن است که مختصری از آن را بیان خواهم کرد. وقتی به روایات معتبر در شأن نزول این آیه توجه میکنیم، کاملاً معلوم میشود که چرا این بیان مختصر است.
شیعه دو روایت دربارهی شأن نزول این آیه دارد که سند یکی از آنها ضعیف و سند دیگری قوی است. بر اساس این روایتها مشخص میشود که چرا خداوند متعال بیشتر به این ماجرا نپرداخته و کمی از آن را بیان کرده است.
در آیهی بعدی آمده است: «إِنَّا مَکَّنَّا لَهُ فِی الْأَرْضِ وَ ءَاتَیْناهُ مِن کُلِّ شَیْءٍ سَبَبًا»: ما او را در زمین تمکین و قدرت بخشیدیم و از هر چیز رشتهای به دست او دادیم. «فَأتْبَعَ سَبَبًا»: او هم از آن رشته و وسیلهی حق پیروی کرد. خداوند در ادامه میگوید: «حَتَّى إِذا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَغْرُبُ فِی عَیْنٍ حَمِئَهٍ وَ وَجَدَ عِندَها قَوْمًا قُلْنَا یَا ذَا الْقَرْنَیْنِ إِمَّا أَن تُعَذِّبَ وَإِمَّا أَن تَتَّخِذَ فِیهِمْ حُسْنًا»: تا هنگامی که ذوالقرنین به مغرب رسید؛ جایی که خورشید را چنین یافت که در یک «حَمِئَهٍ عَیْنٍ» غروب میکند و آنجا قومی را یافت که ما به ذوالقرنین دستور دادیم که تو دربارهی این قوم یا قهر و عذاب یا لطف و رحمت به جای آور.
«حَمِئَهٍ عَیْنٍ» را بسیاری از مترجمین ما «چشمهی گلآلود» معنا کردهاند و در توجیه آن میگویند که مثلاً در فلان منطقهی اروپا، وقتی خورشید دارد غروب میکند، انگار در گل فرومیرود. بعضی دیگر «حَمِئَهٍ عَیْنٍ» را به چشمههای گِلافشانی که در قفقاز وجود دارد ربط میدهند، در حالی که «حَمِئَهٍ عَیْنٍ» یک معنای دیگر هم دارد و آن هم «چشمهی مذاب» است.
اگر این معنا را در نظر بگیریم، این تشبیه خیلی معمولی میشود: خورشید وقتی دارد در دریا غروب میکند، در خط افق به نظر میرسد که یک قسمت مذابی به وجود آمده است. بنابراین میتوان این گونه برداشت کرد که ذوالقرنین به منتها الیه خشکی زمین رسیده و دیده است که خورشید دارد در دریا غروب میکند.
من نمیدانم چرا آقایان این ترکیب را چشمهی گلآلود معنا کردهاند. البته معمولاً وقتی یک نفر از بزرگان ترجمهای را انتخاب میکند، باقی هم از او تبعیت میکنند. بنابراین بعید نیست که این ترجمه هم همین طور باشد، در حالی که به نظر میآید «چشمهی مذاب» معنای معمولیتر و بیتکلفتری دارد.
در واقع قرآن میگوید که انتخاب ذوالقرنین برای این بود که ستمکاران را عذاب کند و با آدمهای خوب با ملایمت و مهربانی رفتار کند.
در ادامه خداوند میفرماید: «ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَبًا»: [ذوالقرنین] باز با همان وسایل و اسباب تعقیب کرد. «حَتَّى إِذَا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَطْلُعُ عَلَى قَوْمٍ لَّمْ نَجْعَل لَّهُم مِن دُونِهَا سِتْرًا»: تا آنکه به مشرق زمین رسید. آنجا قومی را یافت که ما میان آنها و آفتاب ساتری قرار ندادیم. از این آیه مشخص میشود که در ابتدا حرکت او به سمت غرب بوده و سپس به سمت شرق حرکت کرده است.در آنجا ذوالقرنین به قومی میرسد که در مقابل خورشید هیچ پوششی در مقابلشان نیست.
از این آیه میتوان این گونه برداشت کرد که ذوالقرنین تقریباً به منتها الیه شرقی زمین رسیده است. «حَتَّى إِذَا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ» یعنی به جایی میرسد که خورشید تمام میشود و برای او امکان پیشروی وجود ندارد. در واقع آنجا محل طلوع خورشید است و قومی در آنجا حضور دارد.
در ظاهر از این قسمت آیه «لَمْ نَجْعَلْ لَهُمْ مِنْ دُونِها سِتْراً» دو معنا میتوان برداشت کرد: یکی اینکه این قوم برهنه بودند یا لباس اندکی داشتند و دیگری اینکه آنها صحرانشین بودند و خانه نداشتند. تعابیر دیگر رایج نیستند، اما بین دو معنا نمیتوان هیچ کدام را بر دیگری ترجیح داد. چه بسا هر دو معنا دربارهی آن قوم صدق کند. البته این مطلب را بر اساس ظاهر آیه عرض میکنم، ممکن است روایتی وجود داشته باشد که یکی از این دو معنا را تقویت کند.
در ادامه خداوند میفرماید: «کَذَلِک وَ قَدْ أحَطنَا بِمَا لَدَیْهِ خُبراً»: همچنین بود و البته ما از احوال آن کاملاً باخبریم. در واقع خداوند میگوید چیزی که او تازه فهمیده بود ما قبلاً میدانستیم، چیز تازهای برای ما نبود. آیهی 92 میگوید: «ثمَّ أَتْبَعَ سبَباً»: باز با وسایل تعقیب میکرد. در واقع ذوالقرنین باز هم راهی را پیش میگیرد. «حَتَّى إِذَا بَلَغَ بَیْنَ السَّدَّیْنِ وَجَدَ مِن دُونِهِما قَوْمًا لَا یَکادُونَ یَفْقَهُونَ قَوْلًا»: تا رسید میان دو سد. آنجا قومی را یافت که سخنی فهم نمیکردند.
بعضی از بزرگواران گفتهاند که حرکت سوم ذوالقرنین به سمت شمال بوده است. این موضوع در آیههای بعدی هم مشخص نمیشود. بنابراین ممکن است به سمت شمال غربی، شمال شرقی، جنوب غربی یا جنوب شرقی حرکت کرده باشد. این موضوع در قرآن مشخص نشده است. فقط میگوید ذوالقرنین راه سومی را پیش گرفته که علیالقاعده این راه سوم متفاوت از دو راه قبلی بوده است. در این راه به دو مانع مرتفع میرسد که در ادامه مشخص میشود این دو مانع مرتفع دو کوه هستند. قومی در میان این دو کوه مستقر هستند که زبان هیچ کسی را نمیفهمند؛ یعنی، زبان خاص خودشان را دارند.
از آیهی بعدی این برداشت میشود که ذوالقرنین زبان آنها را بلد بوده است. مشخص نیست که او زبان آنها را از جایی آموخته یا به او الهام شده است، اما به هر حال زبان آنها را بلد است و با آنها صحبت میکند. «قَالُوا یَذَا الْقَرْنَینِ إِنَّ یَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فی الأَرْضِ فَهَلْ نجْعَلُ لَکَ خَرْجاً عَلی أن تجْعَلَ بَیْنَنَا وَ بَیْنَهُمْ سدًّا»: آنان گفتند ای ذوالقرنین، یأجوج و مأجوج [پشت این کوه] فساد [و خونریزی و وحشیگری] بسیار میکنند. چنانچه ما خرج آن را به عهده گیریم، سدی میان ما و آنها میبندی؟
بعضیها «خرج» را به معنای هزینه دانستهاند و برخی دیگر آن را خراج معنا کردهاند؛ یعنی، آنها گفتهاند ما به صورت ثابت خراج میدهیم. «خرج» هر دو معنا را دارد و هیچ کدام بر دیگری ارجح نیست. به هر حال آنها درخواست میکنند این کار انجام شود و میگویند در ازای آن خراج یا هزینهای پرداخت خواهند کرد.
در آیهی بعدی آمده است: «قَالَ مَا مَکَّنی فِیهِ رَبّی خَیرٌ فَأَعِینُونی بِقُوَّهٍ أَجْعَلْ بَیْنَکمْ وَ بَیْنَهُمْ رَدْماً»: [ذوالقرنین] گفت تمکن و ثروتی که خدا به من عطا فرموده از هزینهی شما بهتر است، اما شما با من به قوت بازو کمک کنید تا سدی محکم برای شما بسازم [که به کلی مانع دستبرد آنها شود].
در واقع ذوالقرنین میگوید من «مکنت» لازم را دارم. ممکن است منظور او از «مکنت» مال باشد یا اینکه میگوید من علم این کار را دارم. به هر حال، تنها چیزی که از آنها طلب میکند کمک فیزیکی است. از این آیه همچنین برداشت میشود که ذوالقرنین یا تنها بوده است یا افراد کمی دور و بر او بودهاند.
بعد میگوید که قطعههای آهن بیاورید. آنها را بین دو کوه قرار میدهد و با سنگ دیواری میسازد. آتشی مهیا میکنند تا آهن گداخته شود. سپس روی آنها مس مذاب میریزند. به این ترتیب یک سد تمامعیار میسازند که ارتفاعش به اندازهی آن دو کوه است. این سد به گونهای است که نه کسی میتواند آن را سوراخ کند و نه اینکه از بالای آن عبور کند: «فَمَا اسْطَاعُوا أن یَظْهَرُوهُ وَ مَا اسْتَطَاعُوا لَهُ نَقْباً»
داستان ذوالقرنین تقریباً در اینجا تمام میشود. البته در ادامه آیهای دیگر هم داریم: «قالَ هذا رَحْمَهٌ مِنْ رَبِّی فَإِذا جاءَ وَعْدُ رَبِّی جَعَلَهُ دَکَّاءَ وَ کانَ وَعْدُ رَبِّی حَقًّا»: [ذوالقرنین] گفت که این از لطف و رحمت خدای من است و آن گاه که وعدهی خدا فرارسد، آن سد را متلاشی و پارهپاره گرداند و البته وعدهی خدا محقق و راست خواهد بود.
در آیات و سورههای دیگر قرآن هم این موضوع وجود دارد که در میان یک مطلب یکباره آیهای میآید که هیچ ربطی به مطالب قبلی ندارد. بعد از آن دوباره یک آیهای میآید که به مطالب قبلی برمیگردد. بنابراین نمیتوانیم بگوییم آیههای پشت سر هم قطعاً به همدیگر متصل هستند.
بنابراین وقتی ذوالقرنین میگوید این رحمتی است از جانب پروردگار من، ممکن است این آیه هیچ ربطی به آیههای قبلی نداشته باشد. ممکن است که این کلام حضرت رسولالله (ص) باشد دربارهی این آیاتی که برایش نازل شده است و اصلاً ربطی به اصل داستان نداشته باشد؛ یعنی، من این مطالب را نمیدانستم و اینهایی که گفتم به دلیل رحمتی است که از جانب پروردگار به من شده است و هر وقت هم خدا بخواهد این رحمت را در هم میکوبد و این علم را از من میگیرد.
گزینهی دوم این است که این آیه به ذوالقرنین برمیگردد و منظور از «هذا رَحْمَهٌ مِنْ رَبِّی» آن سدی است که ساختهاند و اگر خدا بخواهد، نابود میشود. گزینهی سوم این است که این آیه باز هم از زبان ذوالقرنین است، ولی منظور او از «هذا رَحْمَهٌ مِنْ رَبِّی» تمام این اتفاقات بوده است. چون تمام این اتفاقات خاص هستند. بنابراین ممکن است منظور او از رحمت خداوند رفتن به منتها الیه غربی و شرقی و در نهایت عزیمت به آن سرزمینی باشد که مردمانش نمیتوانستند با کسی صحبت کنند، ولی او علم صحبت کردن با آنها را داشته است.
علوی: ملیتگرایی افراطی که شما نمونه و مصداق عینیاش را در کشور خودمان در دورهی پهلوی ملاحظه میفرمایید دقیقاً به منظور تأسیس یک نسخهی اجتماعی، حکومتی و فرهنگی در مقابل نسخهی اصیل اسلام به وجود آمده است. این مسیر را بعد از انقلاب اسلامی هم میتوانید ملاحظه بفرمایید.
اگر این نظریه را بگیریم، ممکن است این آیه اشاره به پایان توفیقات او داشته باشد؛ یعنی، توان انجام این کارهای خارقالعاده که خداوند به او عطا کرده بود دیگر به پایان رسیده است. ممکن است منظور این باشد که او به فاصلهی اندکی از این ماجرا فوت کرده یا اگر زنده بوده، دیگر این تواناییها از او گرفته شده است.
خیلی از آقایان گزینهی دوم را انتخاب کردهاند، بدون اینکه دلیل ترجیح آن را بر گزینهی اول و سوم بگویند. ضمن اینکه اگر بیشتر تأمل کنیم، ممکن است وجوه دیگری از این موضوع بر ما آشکار شود.
دو روایت در تکمیل عرایضم بگویم که یکی از آنها مرسل و دیگری معتبر است. روایت مرسل از نظر ما چندان اعتبار ندارد، ولی آن را میگویم چون نکتهی جالبی دارد. در تفسیر العیاشی هشام ابن سالم از امام صادق (ع) نقل میکند که ایشان فرمودند: «مَنْ فَسَّرَ القُرْآنَ بِرَأیهِ فَأصابَ لم یُؤجَرْ و اِنْ أخْطأَ کان إثْمُهُ عَلَیْه»: کسی که قرآن را تفسیر به رأی کند و به واقع هم برسد، اجر ندارد و اگر خطا کند، گناهکار است. یعنی بازی دو سر باخت است. آدم عاقل بازی دو سر باخت انجام نمیدهد.
حدیث دوم که معتبر است مرحوم شیخ صدوق در التوحید، عیون اخبار الرضا و امالی روایت کرده است. ایشان بر اساس سلسله سند خودش روایت میکند تا میرسد به علی ابن موسی الرضا (ع) و در نهایت علی ابن ابیطالب (ع) که از رسولالله (ص) شنیده است که خداوند میفرماید: «مَا آمَنَ بِی مَنْ فَسَّرَ بِرَأْیِهِ کَلَامِی»: کسی که کلام من را به رأی خودش تفسیر کند به من ایمان نیاورده است. خداوند در ادامه میفرماید: «وَ مَا عَرَفَنِی مَنْ شَبَّهَنِی بِخَلْقِی»: کسی که من را به خلقم شبیه کند من را نشناخته است. «وَ مَا عَلَى دِینِی مَنْ یَسْتَعْمِلُ الْقِیَاسَ فِی دِینِی»: و کسی که قیاس را در دینم به کار گیرد در دین من نیست.
بنابراین اگر یکی از این وجوه مختلف را بر دیگری ترجیح بدهیم، حتماً باید یک پایه و اساس علمی پشت آن باشد. به نظر میآید بعضی از آقایان روی این قضیه دقت نداشتهاند. اجمالاً این چیزی است که قرآن دربارهی ذوالقرنین میگوید.
بنا بر مطالبی که حضرتعالی دربارهی شخصیت ذوالقرنین از قرآن فرمودید، میتوانیم بگوییم ذوالقرنین صاحب قدرت و نفوذ بوده است، سفرهای خاصی داشته، از سوی خداوند به او الهام میشده و قدرت عذاب و رحمت داشته است. با توجه به این مطالب، آیا میتوان برداشت کرد که او فرد صالحی بوده است؟
در ابتدا دربارهی سفرهای ذوالقرنین بحث وجود دارد که آیا او در این سفرها تنها بوده است یا عدهای همراه او بودهاند. بعد هم این نکته مطرح است که در این صورت چه تعدادی از افراد همراه او بودهاند. از آیات قرآن هیچ چیزی در این باره نمیتوان برداشت کرد. البته بعضیها گفتهاند چون فعلها مفرد به کار رفته، پس ایشان تنها بوده است. در صورتی که چنین قاعدهای در ادبیات عرب وجود ندارد. در زبان عربی هم مثل فارسی برای اسامی جمع از ضمایر مفرد استفاده میشود.
بنابراین اینکه افعال مفرد به کار رفتهاند، دال بر این نیست که او تنها بوده است. اما با توجه به کمکی که او از مردم بین آن دو کوه میخواهد، معلوم میشود که اگر آدمهایی هم دنبالش بودهاند، آن قدر زیاد نبودهاند که برای انجام آن کار کفایت کنند. حداقل در آن مرحله از سفر این گونه بوده است.
نکتهی دوم اینکه از آیات قرآن برداشت میشود که به او وحی میشده است. آنجا که خداوند به او میگوید اگر میخواهی، عذاب کن یا اگر میخواهی، کسانی را انتخاب کن و بر آنان ملایمت داشته باش، نشاندهندهی این است که به او وحی میشده است. مطلب بعدی این است که در روایت داریم او عبد صالحی بوده است. از آیات قرآن هم میتوان فهمید که واقعاً همین طور بوده است.
علوی: در دورهی بعد از انقلاب جریاناتی که نمیخواستند نسخهی حکومت از اسلام منشعب شود، بحث ناسیونالیسم را پیگیری کردند و مثلاً گفتند مگر ارادت داشتن به ملت ایران بد است؟ مگر بد است آدم ملتش را دوست داشته باشد؟ این حرف آنها مصداق «کلمه الحق یراد به الباطل» بود.
جناب آقای علوی، همان طور که میدانید، پس از ورود اسلام به ایران همواره آسیبهایی به تفکر اسلامی وارد شده که بعضاً ناشی از غفلت یا غرضورزی افراد بوده است. در ابتدای دورهی قاجار این مسئله وارد فاز جدیدی میشود و در دورهی پهلوی اول و دوم باستانگرایی و ناسیونالیسم افراطی مطرح میگردد. امروز هم بعضی از افراد با اظهارات غیرکارشناسانهی خود به گونهای به تفکرات اسلامی صدمه وارد میکنند. در مجموع شما ورود به این حیطه را چقدر ضروری میبینید؟
به عقیدهی من موضوع ناسیونالیسم افراطی، با توجه به اسناد موجود، یک طرح کاملاً سازماندهیشده برای نفوذ هر چه بیشتر استعمار، خصوصاً در کشور ما، بوده است. جالب است که پهلویها به سنتهای بومی مردم بیتوجه بودند، ولی گذشتهی باستانی ایران خیلی برایشان اهمیت داشت. به این جهت که در گذشتهی باستانی روایات مشکوک و نامشکوک و معتبر و غیرمعتبر در هم آمیختهاند و میتوان از دل آنها روایاتی جعل کرد و در مقابل اسلام قرار داد. این کاری بود که حکومت پهلوی انجام میداد. باستانگرایی پهلویها برای مقابله با اسلام بود. در واقع این ناسیونالیسم افراطی نوعی از ملیتگرایی نیست، هرچند که روح ملیتگرایی هم با اسلام منافات دارد و اگر در آن تعمق کنیم، ممکن است شعبهای از شرک باشد.
ملیتگرایی افراطی که شما نمونه و مصداق عینیاش را در کشور خودمان در دورهی پهلوی ملاحظه میفرمایید دقیقاً به منظور تأسیس یک نسخهی اجتماعی، حکومتی و فرهنگی در مقابل نسخهی اصیل اسلام به وجود آمده است. این مسیر را بعد از انقلاب اسلامی هم میتوانید ملاحظه بفرمایید. در دورهی بعد از انقلاب جریاناتی که نمیخواستند نسخهی حکومت از اسلام منشعب شود، بحث ناسیونالیسم را پیگیری کردند و مثلاً گفتند مگر ارادت داشتن به ملت ایران بد است؟ مگر بد است آدم ملتش را دوست داشته باشد؟ این حرف آنها مصداق «کلمه الحق یراد به الباطل» بود.
در واقع از این گزارهی حق که خوب است ما به ملتمان ارادت داشته باشیم نتیجهی باطل گرفتند. مردم ما ملت مسلمانی هستند که پوزهی آمریکا را به خاک مالیدهاند. از ارادت به این ملت نتیجه گرفتند که ما باید به کورش، داریوش و خشایارشاه هم ارادت داشته باشیم. خشایارشاهی که اخیراً آقا فرمودند مصداق طاغوت ایرانیهاست.
در همین راستا، وقتی فیلم 300 ساخته شد، همهی سیاستمداران و افراد متدیّن برای دفاع از ایران و ایرانیها از خشاریارشاه حمایت میکنند. هرچند که این فیلم هم با یک نگاه طاغوتی ساخته شده و در پی تخریب چهرهی ایرانیهاست، اما بعضاً افراد متدین برای مقابله با آن از مصادیق طاغوت حمایت کردند.
البته در همان زمان در هالیوود فیلم «یک شب با شاه» راجع به خشایارشاه ساخته شد و او را قهرمان یهودیها معرفی کردند و آن فیلم در واقع حقیقت خشایارشاه را نشان میداد.
ریاحی: اگر این روایت حقیقت داشته باشد، او یک ایرانیکش به حساب میآید.
علوی: عدهای از سر جهل و تعداد کمی با آگاهی و غرضورزی خشایارشاه را مظهر ایرانیها معرفی میکنند. کسی که به یونان لشگرکشی کرده و مصداق طاغوت ایرانیهاست. اصلاً برای چه باید به یونان لشگرکشی میکرد؟ در ادامهی بحث به این موضوع خواهم پرداخت که کورش در مرتبهی اولا اشتباهات خشایارشاه را مرتکب شده است. در واقع پایهگذار این طاغوت خود کورش هخامنشی است.
در این میان نکتهی بسیار مهمی وجود دارد که حتماً باید به آن توجه شود. من فقط اشارهی کوتاهی به آن کردم، وگرنه شرح این ماجرای تاریخی مفصل است. متأسفانه امروز هم ریشهی بحثها و صحبتهای جریان انحرافی همان حرفهایی است که قبل از انقلاب وجود داشت. این جریان هم میگویند نسخهی حکومتی را باید از دل منشور کورش درآورد. این موضوع در حرفهایشان مشهود است.
با توجه به اینکه حضرتعالی در زمینهی تاریخی بحث تخصص دارید، لطفاً دربارهی اسکندر هم اجمالاً توضیح بفرمایید.
آقای ریاحی نکتهی بسیار دقیقی را دربارهی آن آیهی قرآن فرمودند که خداوند میفرماید ذکری از ذوالقرنین را برای شما میآوریم و قرار نیست که بیشتر از این به شما بدهیم. در آیهی دیگری از قرآن آمده است: «وَیَسْئلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی وَمَا أُوتِیتُم مِّن الْعِلْمِ إِلاَّ قَلِیلاً»: [ای رسول ما] تو را از حقیقت روح میپرسند. جواب ده که روح به فرمان خداست و آنچه از علم به شما دادهاند بسیار اندک است.
در واقع خداوند میفرماید ما علم کمی از روح به شما دادهایم و قرار هم نیست که شما بیشتر از این بدانید. اگر میخواستیم، علم آن را به شما میدادیم. وقتی قرآن کریم میخواهد از پیامبری مثل حضرت عیسی (ع) یا حضرت موسی (ع) صحبت کند، اوصاف آنها را میآورد و مفصلاً داستان زندگی آنها را شرح میدهد، ولی وقتی میخواهد دربارهی پیامبر قوم عاد صحبت کند، حتی اسم او را هم نمیآورد.
در خصوص قوم ثمود، اصحاب الایکه و قوم تبّع هم همین طور است؛ یعنی، قرآن اجمالاً به آنها میپردازد. اگر خداوند میخواست، اطلاعات بیشتری به ما میداد. ما اعتقاد داریم که در ذرهذرهی کلمات قرآن حکمت خداوند وجود دارد. در واقع بر اساس حکمتی خداوند این قدر از علم را در اختیار ما گذاشته است. بنابراین خداوند تبارک و تعالی نمیخواسته است ما چیزی بیش از این چند آیهی سورهی کهف دربارهی ذوالقرنین بدانیم. به این ترتیب، تلاش یک عده برای اینکه بدانند ذوالقرنین چه کسی بوده بیشتر از آن چیزی است که خداوند متعال میخواهد ما بدانیم.
بسیار خوب اشاره کردید. در واقع اصرار بعضی افراد بر این موضوع که یک شخصیت تاریخی را بر ذوالقرنین انطباق دهند کار عبثی است؟
بله. در واقع هر کسی برای خودش ظنی داشته، یکی دیده است در تاریخ الکساندر را داریم، پیش خودش گفته است او را بزرگ کنیم. یکی دیگر میخواهد کورش یا فلان شخصیت چینی را بزرگ کند.
ریاحی: بعضی از اوقات این کار افراد جنبهی اظهار فضل داشته است؛ یعنی، میخواستهاند بگویند ما چیز جدیدی کشف کردهایم. نکتهی دوم اینکه ما در روایات، خارج از بحث معتبر بودن یا نبودن آنها، دو شخصیت از ذوالقرنین داریم و نکتهی سوم اینکه روایتهای معتبری که دربارهی ذوالقرنین داریم آن قدر مطلب را کم میگویند که بعید نیست ناظر به همین قضیه باشد که خداوند نمیخواسته است ما بیشتر از این بدانیم. البته در روایتهای غیرمعتبر چیزهای عجیب و غریبی مطرح میشود، ولی در روایتهای معتبر خیلی مختصر به این موضوع پرداخته شده است. این موضوع واقعاً مهم است.
علوی: همان طور که بیان شد، آیهی شریفه میگوید که ذوالقرنین بندهی صالح خدا بوده است. ضمن این که ممکن است اصلاً او موجودی غیر از آدم باشد، چرا که ذوالقرنین صاحب دو شاخ است. به هر حال، قرآن میفرماید او بندهی صالحی بوده است. بنابراین آیا میتوان او را با «اسکندر مقدونی» منطبق کرد؟ آیا او بندهی صالح خداوند بوده است؟
روایتهای قطعی دربارهی اسکندر مقدونی و تحرکاتش از خود یونانیها و مقدونیها رسیده که چه کارهایی کرده است. کسانی که همعصر و حتی وزرای او بودهاند مطالبی دربارهی او نقل کردهاند. تاریخنگاران دربارهی او نوشتهاند که او شرابخوار بوده و قتل و غارتهای بسیاری مرتکب شده است. وقتی او به جایی حمله میکرد، زمین سوخته به جا میگذاشت و همه چیز را نابود مینمود. چگونه میتوان چنین فردی را با عبد صالح خدا تطبیق داد؟ نمیدانم بر چه اساسی عدهای این فرد را ذوالقرنین میدانند.
در جهان اسلام، بعید میدانم کسی اسکندر را با ذوالقرنین انطباق داده باشد، مگر آنهایی که ضدایران هستند. از آنجایی که اسکندر ایران را فتح کرده و حکومت هخامنشی را با آن همه سابقه منقرض نموده است، عدهای عجمستیز او را با ذوالقرنین منطبق کردهاند. اما دربارهی «کورش هخامنشی»، بنده از علمای تاریخ سؤال میکنم که چند سال است سلسلهی هخامنشیان شناسایی شده است؟ به عبارتی دیگر، از چند سال پیش بشر میداند که سلسلهای به نام هخامنشیان وجود داشته است؟
بر اساس اسناد موجود، اطلاعات ما دربارهی هخامنشیان به 60 سال نمیرسد؛ یعنی، هنوز یک قرن نشده است که ما میدانیم سلسهی هخامنشیان وجود داشته است. تا قبل از آن هیچ کس چیزی دربارهی هخامنشیان نمیدانسته است. فردوسی وقتی از پادشاهان باستانی ایران صحبت میکند، هیچ اسمی از پادشاهان هخامنشی نمیآورد، چون اصلاً نمیداند هخامنشیان چه کسانی هستند. در صحبتهای بعضی از دوستان این تناقض وجود دارد که از یک سو میگویند اسلام و ایران مدیون فردوسی است و از سویی دیگر از کسی تجلیل میکنند که اصلاً فردوسی او را نمیشناسد.
بعد میگویند منشور او نسخهی حکومتداری دوران جدید است. نسخهای که فردوسی اصلاً آن را نمیشناسد. چگونه میتوان این دو گزاره را با هم جمع کرد؟ این هم از طنزهای روزگار ماست. ضمن این که وقتی بیشتر از 60 سال نیست که هخامنشیان را میشناسند، قطعاً کورش را هم بیشتر از 60 سال نیست که میشناسند، چون او پادشاه سلسهی هخامنشی بوده است.
سؤال دوم این است که چه کسانی کورش را به ما شناساندهاند؟ اطلاعات ما دربارهی کورش از کجا آمده است؟ آیا خودمان تحقیق کردهایم تا کورش را بشناسیم؟ یا این که با واسطه اطلاعاتی دربارهی او به دست آوردهایم؟ علمای تاریخ میدانند، اطلاعات ما دربارهی کورش کاملاً از غرب آمده است؛ یعنی، حتی یک کلمه دربارهی کورش در منابع درجهی یک فارسی وجود ندارد.
در واقع هیچ اطلاعات دست اولی دربارهی او به زبان فارسی نداریم که یک محقق و پژوهشگر ایرانی یا مسلمان و یا حتی شرقی آن را نوشته باشد. تمام کسانی که در این رابطه پژوهش کردهاند و به ما اطلاعات دادهاند، غربیاند و اکثرشان یهودیاند. از همه مهمتر این که اطلاعاتشان تطبیق عجیبی با تورات دارد؛ یعنی، منجی بنیاسراییل که آنها در تورات از او اسم بردهاند کورش نام دارد و مشخصاتش دقیقاً مانند همین کورش است.
با توجه به این مقدمات، خیلی جالب است که عدهای ادعا میکنند کورش هخامنشی مصداق عینی شخصیت ذوالقرنین است و میخواهند این دو را با هم تطبیق دهند و برای این انطباق باید به اطلاعاتی رجوع کنند که بنیاسراییل با توجه به توراتی که قطعاً تحریف شده است، بیان میکنند.
ضمن این که بخش تاریخی این موضوع هم قطعاً تحریف شده است.
دقیقاً همین طور است. در واقع مفسری که ذوالقرنین را همان کورش میداند، خودش به طور مستقل یک کلمه اطلاعات دربارهی کورش ندارد. تمام اطلاعات او از یهود آمده و یهود هم این اطلاعات را از تورات تحریف شده گرفته است. میدانیم که نص قرآن این است که تورات تحریف شده است. با توجه به این مطلب، مفسرانی که چنین انطباقی انجام دادهاند در واقع قرآن را با خلاف قرآن تفسیر کردهاند. بنده ضمن ارادتی که به شخصیت «علامه طباطبایی»(رضواناللهتعالی علیه) دارم باید بگویم هنر ایشان در نوشتن المیزان بر اساس ادعای خودشان این بوده است که قرآن را با قرآن تفسیر آیه به آیه کردهاند. در حالی که در رابطه با این موضوع تفسیر آیه با خلاف آیه انجام شده است.
یقیناً در قرآن داریم که بنیاسراییل کلام خدا را تغییر دادهاند: «یُحَرِّفُونَ الْکَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ» از آنجا که بنیاسراییل حق را کتمان مینمودند و تورات را تحریف میکردند، قرآن خطاب به آنها میفرماید: «لِمَ تَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْبَاطِلِ وَتَکْتُمُونَ الْحَقَّ وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ» با توجه به این مطالب، آیا درست است که اطلاعاتی که از یک منبع تحریف شده به دست آمده را با ذوالقرنین مطابقت بدهیم؟
اینها بحثهای میان رشتهای دو علم تفسیر و تاریخ هستند. بنده بیشتر از جنبهی تاریخی آن وارد شدم، چون شأن مفسری را ندارم. بنده میگویم حداقل به لحاظ متد تاریخ این تفسیر غلط است. اگر فرض را بر این بگیریم که «سِر احمد خان» موضوع کورش را مطرح کرده است، آن وقت مسئله بسیار پیچیدهتر میشود، چون سِر احمد خان افسر کمپانی هند شرقی و مؤسس فراماسونری در هندوستان بود و لقب سِر را از ملکه الیزابت گرفته بود. دوستانی که میگویند کورش ذوالقرنین است، به طور قطع دربارهی او اطلاعاتی دارند. همان طور که گفتم، اطلاعات ما دربارهی کورش از غرب آمده است.با توجه به همین اطلاعاتی که ما میدانیم یقیناً خیلی از آنها تحریف شده است. حال میخواهم به تحلیل شخصیت کورش بپردازم.
با توجه به گزارشهای باستانشناسانی مثل «گیریشمن» و «رابینسون» و... شخصیت کورش را در چند پرده بررسی میکنیم. در پردهی اول او قاتل پدربزرگش است. کورش را بنیانگذار سلسلهی هخامنشی در ایران خواندهاند. هخامنشیان همان سلسلهای است که بعد از سقوط مادها تأسیس شد. آخرین پادشاه مادها شخصی به نام «آستیاگ» بود که بعد از لشکرکشی نوهاش به اکباتان سرنگون شد.
آستیاگ به دست همان نوهاش که خیلی احترام او را حفظ میکرد، کشته میشود. آن نوه همان کورش بزرگ یا کورش کبیر است. این مطلب را از صفحهی 121 تاریخ ایران از آغاز تا اسلام، نوشتهی گیریشمن نقل میکنم. آنهایی که میگویند از کورش اطلاعاتی غیر از این دارند که او پدربزرگش را نکشته است، بگویند این اطلاعات را از کجا آوردهاند. کدام تاریخنویس گفته است که کورش پدربزرگش را نکشته است؟ اگر کشته، به چه دلیل کشته است؟ آیا به حق کشته یا به ناحق کشته است؟
اسم پردهی دوم را میگذاریم: «از زیادهخواهی تا کشورگشایی.» بر اساس اسنادی که از کورش باقی مانده، او خودش را پادشاه 4 پارهی گیتی معرفی کرده است. او بعد از فتح سرزمین مادها، یعنی ایران امروزی، سراغ بابل، یعنی عراق امروزی میرود و بعد از ماهها محاصره و مرگومیر زنان و کودکان بابلی در اثر گرسنگی، بابل را فتح میکند.
در ضمن شایان ذکر است که بابل برای او دعوتنامه نفرستاده بود.
میگویند آن منشور کورش هم در همین زمان نوشته شده است. البته این سؤال مطرح است که آیا آن کتیبه به واقع متعلق به کورش است؟ بر فرض که این کتیبه را خود کوروش نوشته است، در آن میگوید که بابل بدون خونریزی فتح شد. چطور میتوان به گفتهی او اعتماد کرد؟ آمریکاییها هم دربارهی عراق میگویند ما این کشور را بدون خونریزی فتح کردیم. واقعاً هم در ظاهر این گونه است. اما همه میدانیم که چند هزار نفر در عراق به علت مخالفت با آمریکا کشته شدهاند. سؤال این جاست که چگونه میتوانیم به قول کورش استناد کنیم، در حالی که میدانیم او به دنبال کشورگشایی بوده است؟
کوروش بعد از بابل به آسیای صغیر لشکرکشی میکند و لیدی را با خونریزی فراوان فتح میکند. در ادامه یونانیانی را که جرئت نداشتند با او بجنگند، مجبور میکند که خراجگزار دربار شاهانهاش شوند. در نهایت هم امپراتوری خودش را بعد از خونریزیهای فراوان از شرق تا ماورای آمودریا امتداد داد تا به قول خودش پادشاه 4 پارهی گیتی باشد. اینها را «هرودت» نقل میکند و البته تمام مورخان عصر هخامنشی روی آن اجماع دارند.
کوروش مظهر همان سیاستی است که در دوران مدرن به آن ماکیاولیسم میگویند. بنابراین او به وقت خونریزی مانند یک گرگ درنده و به وقت حیلهگری همچون روباهی مکار است. به همین خاطر، هم به یهودیان میرسید و هم هوای بتپرستان را داشت. اگر دقت کنید، او دو کار عمده کرده است که کسی در آنها تردید ندارد: «هم هوای یهودیها را داشته و هم بتها را تجلیل کرده است.»
در پردهی سوم از شخصیت کورش میبینیم از افتخارات او این است که یهودیان در بند پادشاه بابل را آزاد کرده و به اورشلیم فرستاده است. این چیزی است که یهودیان به آن استناد میکنند. بر فرض که این ادعای کوروش را باور کنیم، آیا میتوان به صِرف چنین اقدامی او را پیرو آیین موسی(علیهالسلام) دانست؟ باید تاریخ را مرور کنیم تا ریشهی چنین اقدامی هویدا شود.
کوروش بابل را فتح کرد و «نبونید» پادشاه بابل را ساقط نمود. او به محض ورود به بابل دو اقدام اساسی انجام داد: «در مقابل بت مردوک، یعنی خدای بابلیان، سجده کرد و خود را بندهی مردوک معرفی کرد. دوم این که یهودیان بابل را به اورشلیم اعزام کرد.» این مطلب را «اردشیر خدادادیان» در صفحهی 31 جلد سوم تاریخ ایران باستان نوشته است.
سجدهی او در مقابل بت مردوک بدون تردید عین واقعیت است. تا کنون هیچ مورخی در این دو اقدام کورش تردید نکرده است. از سویی دیگر تمام کسانی که میگویند کورش ذوالقرنین است باید به متون تاریخی استناد کنند. با توجه به این مقدمات، جای این پرسش مطرح است که چرا کسانی که سعی دارند کورش را همان ذوالقرنین بنامند به ادعای صریح وی مبنی بر بندگی در برابر بت مردوک توجه نمیکنند؟ ضمن این که نمیدانیم آن منشور استوانهای شکل واقعاً متعلق به کوروش هخامنشی است یا خیر، آن را با سروصدا آوردند و چفیهی رزمندگان اسلام را روی آن انداختند و با احترام جابهجایش کردند.
ریاحی: «عبدالمجید ارفعی» منشور کورش را ترجمه کرده است. به ظاهر ایشان تنها شخص ایرانی است که این منشور را ترجمه کرده است. این جملات عین ترجمهی ایشان است: «[و نیز پیکرهی] خدایان سومر و اکد را که نبونید [بیبیم] از خشم سرور خدایان (مردوک) با بابل اندر آورده بود به فرمان مردوک، خدای بزرگ، به شادی و خوشی در نیایشگاههایشان بنشاندم؛ جایهایی که دل آنها شاد گردد. باشد که خدایانی که من به جایهای مقدس [نخستینشان] بازگردانیدم هر روز در برابر خداوند (مردوک) و نبو زندگی دیریازی از بهر من بخواهند.»
که در واقع این با اقدامات همهی انبیا منافات دارد.
علوی: آقای «مرادی غیاثآبادی» تمامی ترجمههای منشور کورش را آورده است. این قسمت از منشور بین همهی ترجمهها مشترک است که میگوید: «فرمان دادم تمام نیایشگاههایی را که بسته شده بودند بگشایند. همهی خدایان این نیایشگاهها را به جاهای خود بازگرداندم.» در ادامه آمده است: «پیکرهی خدایان سومر و اَکَد را که نَبونید بدون واهمه از خدای بزرگ به بابل آورده بود به خشنودی مَردوک، خدای بزرگ و به شادی و خرمی به نیایشگاههای خودشان بازگرداندم. بشود که دلها شاد گردد. بشود خدایانی که آنان را به جایگاههای مقدس نخستینشان بازگرداندم هر روز در پیشگاه خدای بزرگ (مردوک) برایم زندگانی بلند خواستار باشند.»
در حال حاضر بت مردوک جزو آثار باستانی بابل محسوب میشود و در یکی از موزههای اروپایی است. بنابراین بنده اسم پردهی سوم را «پادشاه لامذهب» گذاشتهام. کوروش مظهر همان سیاستی است که در دوران مدرن به آن ماکیاولیسم میگویند. بنابراین او به وقت خونریزی مانند یک گرگ درنده و به وقت حیلهگری همچون روباهی مکار است. به همین خاطر، هم به یهودیان میرسید و هم هوای بتپرستان را داشت. اگر دقت کنید، او دو کار عمده کرده است که کسی در آنها تردید ندارد: «هم هوای یهودیها را داشته و هم بتها را تجلیل کرده است.»
فرقی ندارد نام این کار چه باشد، هدف او صرفاً تحکیم پایههای امپراتوری هخامنشی بود. امروز تاریخنگار صهیونیست آمریکا را بعد از قتل عام میلیونها انسان بیگناه با بمب فسفری، اورانیومی، پنجتُنی، دهتُنی، خوشهای و غیره ناجی ملت عراق معرفی میکند. دیروز همین تاریخنگار ویژگیهای کوروش را بعد از سالها جنگ و کشورگشایی و خونریزی، صرفاً به خاطر خدمت به یهودیان، این گونه بر میشمارد: «احترام به ملتها و تحمیل نکردن سلطنت خود بر دیگر ملتها از طریق جنگ، جلوگیری از ظلم، مجازات ظالم، منع بیکاری، آزاد بودن همهی ابنای بشر، حق انتخاب محل سکونت برای مردم، حق انتخاب شغل و منع بردهداری.» این مطالب را یکی از مقامات بلندپایهی سیاسی کشورمان هم در تجلیل از کوروش مطرح کرده است.
پردهی آخر ماجرای کورش «مکافات عمل» است. بعد از فتوحات شرق ایران، کوروش دچار غرور شاهانه شده بود. برای او هیچ جنگی بدون پیروزی خاتمه پیدا نمیکرد. به او خبر دادند که حاکم سرزمین ماساژتها در شمال شرقی ایران مرده و اکنون حکومت به دست همسر بیوهاش افتاده است. به این ترتیب، امپراتور مستکبر، به طمع کشورگشایی بیشتر، به این بیوه که «تومیریس» نام داشت دستور ازدواج سیاسی با خود را داد. تومیریس که از اهداف زیادهخواهانهی کوروش باخبر بود از این کار سر باز زد. کوروش متکبر که تاب سرپیچی سفلگان و دونپایگان را نداشت، به منظور فتح سرزمین ماساژتها به آنجا لشکرکشی کرد.
هرودت متن پیغام تومیریس به کوروش را نقل کرده است: «دست از این زیادهخواهی بردار و بر سرزمین خود حکومت کن. تا به کی قصد خونریزی داری؟ آیا از این همه خونریزی سیراب نشدهای؟»اما طمع چشمان کوروش را پر کرده بود. از این رو جنگ سختی بین کوروش و تومیریس درگرفت. در میانهی جنگ کوروش فرزند تومیریس را به قتل رساند. اما فرجام دیکتاتور شکست بود. در میان ناباوری هخامنشیان سپاه کوروش تارومار شد و خود او هم به دست این قوم ضعیف بدوی، در شمال ایران فعلی، کشته شد.
تومیریس مَشکی را از خون کشتهشدگان هخامنشی پر کرد و سر کوروش دیکتاتور را در آن فرو برد. آن گاه به کوروش گفت: «هر چه کُشتی سیراب نشدی. اکنون با این خون برای همیشه سیراب شو.»
این شخصیتی است که اسم او را عبد صالح خداوند گذاشتهاند. اسنادی که از کورش به جا مانده اینهاست و چیزی بیشتر از این دربارهی او وجود ندارد. اینها ویژگیهای شخصیتی کوروش تاریخی است. مگر میتوان اینها را انکار کرد؟ اگر سندی غیر از این دارند، بیاورند. اگر ندارند، برای چه قرآن را آلوده به چنین شخصیتهای فاسدی میکنند؟ کورش در زمان خود مصداق طاغوت و استکبار بود.
ریاحی: باید به این نکته توجه داشته باشیم که مستکبران، اسکندر را بسیار مقتدر و افتخارآمیز معرفی کردند و بعد برای تحقیر یونانیها و مقدونیها فیلم «الکساندر» را ساختند. به همین شکل، اگر بتوانند این مفهوم را جا بیندازند که کوروش همان ذوالقرنین است، باید منتظر باشیم که چنین کاری را با ذوالقرنین انجام دهند. به این ترتیب خیلی راحت نام ذوالقرنین قرآنی به دست خودمان در کل دنیا زیر سؤال میرود. بعد هم به صحبت علمای ما استناد خواهند کرد که ذوالقرنین همان کوروش بوده است. آن موقع نمیگویند کوروش ایرانی این کارها را کرده، بلکه میگویند ذوالقرنین مرتکب این قتل و غارتها شده است.
ادامه مطلب ...
موضوع مطلب :